درمدح معز الدین وجعفربن علی

نسیم جنگ بوی خوش عنبررابرای شما به ارمغان می آورد.

1- فُتِقَت لکم رِیحُ الجِلادِ بِعَنبَرِ        وَأمَدَّکُم فَلَقُ الصَّبَاحِ المُسفِرِ

فُتِقَت: از فَتَقَ،یَفتُقُ،فَتقَاً:خارج شد،شکافته کرد.

ریح: بوی خوش ،رائحه؛

الجِلادِ: مصدر دوم باب مفاعله از جَالَدَ – یُجَالِدُ - مُجَالَدَةً و جِلادَاً ،با شمشیر همدیگر را زدن،جنگیدن،ستیز کردن؛

عَنبَرِ: ماده ای خوشبو که از ماهی عنبر گرفته می شود.

أمَدَّ: یاری کرد؛

فَلَقُ: بامداد،سپیده دم؛

المُسفِرِ: درخشان ،روشن،صفت الصباح .    

بوی خوش جنگ، عنبر را برای شما به ارمغان آورده است و سپیده دم صبح روشن، شما را یاری کرده است (شاعر دراین بیت بوی جنگ را به عنبر تشبیه کرده است،با وجود اینکه بوی اجساد مرده در میدان جنگ بد است.)

2-وجَنَیتُمُ ثَمَرَ الوقائِعِ یانعاً                 بِالنَّصرِ مِن وَرَق الحَدیدِ الأخضَرِ

جَنَیتُمُ:از جَنَی ،یجنِي،جَنیاً: چیدید،به دست آوردید.

ثمر:میوه،منظور فتح و پیروزی است.

الوَقَائِعِ: جمع وَقِیعَة،جنگ،درگیری؛

ثمرالوقائع:استعاره مکنیه مشرحه است،شاعرجنگ رابه درختی تشبیه کرده است که میوه می دهد.اثبات ثمر و میوه برای جنگ،استعاره تخییله است و ازآنجایی که ورق سبز بادرخت تناسب دارد،ترشیح محسوب می شود.

 یانِعاً: میوۀ رسیده و شاداب و شیرین،حال و صاحب آن ثمر.

الأخضَرِ:سبز،صفت وَرَقِ.

وَرَق الحَدیدِ الأخضَرِ:شاعر شمشیر را به برگ های سبز تشبیه کرده است.

میوه رسیده جنگ را پیروزمندانه به وسیله برگ های سبز آهن بدست آورده اید. (شما به کمک شمشیر در جنگ ها پیروز شده اید.)

3-و ضَرَبتُمُ هامَ الکُمَاةِ و رُعتُمُ        بَیضَ الخُدُورِ بکلِّ لَیثٍ مُخدِرِ

هامَ:جمع هامة،سر.

الکُمَاةِ:جمع کَمِيّ،شجاع ،دلیر،قهرمان.

رُعتُمُ :از رَاعَ،،یرُوعُ،رَوعاً،ترساندید،به وحشت انداختید.

بَیضَ الخُدُورِ: دختر پرده نشین،زن محجبه،زن محترمی که از اطرافیان به دوراست.

الخُدُورِ: جمع خِذر،سراپرده دخترکان و دوشیزگان؛

لَیثٍ:شیر.

مُخدِرِ:همنشین بیشه،بیشه نشین.

سر قهرمانان و شجاعان را با شمشیر قطع کرده اید و سفید رویان کجاوه نشین را به وسیله قهرمانانی همچون شیران بیشه ترسانده اید.

4-أَبَنِي العَوَالِي السَّمهرِیَّةِ و السُّیو      فِ المَشرَفِیَّةِ  والعَدیدِ الأکثَرِ

أَبَنِي العَوَالِي: أ ،حرف ندا،بني،منادای مضاف و منصوب به «یاء» اصل آن بنین بوده است که چون به العوالي اضافه شده،نون آن حذف شد.

العَوَالِي:جمع عَالِیة،نیزه.

السَّمهرِیَّةِ:نیزه سخت و محکم،منسوب به «سمهر» نیزه ساز معروف،صفت العوالي.

المَشرَفِیَّةِ: شمشیرهایی که منسوب به المشرفی است.

ای فرزندان نیزه های کبود و شمشیرهای برنده و ای سپاهیان بسیار زیاد [بدانید] ...

5-کُلُّ المُلُوکِ مِنَ السُّروجِ سَواقِطٌ      إلَّا المُمَلَّکَ فوقَ ظَهرِ الأشقَرِ

کلُّ: مبتدا و مرفوع؛

السُّروجِ: جمع سَرج،زین اسب، مِنَ السُّروجِ متعلق به سَواقِطٌ.

سَواقِطٌ: جمع سَاقِطَة،سقوط کننده،خبر و مرفوع.

إلَّا: از ادات استثنا.

المُمَلَّکَ: مستثنای متصل و منصوب.

ظَهرِ: کمر،پشت؛

الأشقَر: بور،سرخ و سفید،صفت خَیل محذوف،فَوقَ ظَهرِالاشقَرِ،حال از المملّک و محلاً منصوب.

... همه پادشاهان از روی زین اسب سقوط می‌کنند و شکست می خورند، مگر پادشاهی همچون جعفر بن علی که بر پشت اسب سرخ موی نشسته است.

6-مَن مِنکُمُ المَلِکُ المُطَاعُ کأنَّه         تَحتَ السَّوَابغِ تُبَّعٌ فِي حِمیرِ؟

مَن:اسم استفهام،مبتدا و محلاً مرفوع و خبرآن،المَلِکُ.

المُطَاعُ: اسم مفعول از اطاعَ – یطِیعُ،اطاعت شده.

السَّوَابغِ:جمع سابغة،زره گشاده،تحتَ السَّوَابغِ: ظرفمفعولٌ فیه،متعلق به افعال عموم واجب الحذف،حال از ضمیر « ه » در کأنَّه.

تُبَّعٌ: لقب پادشاهان حِمیر،خبر کأنَّه.

 

کدام یک از شما همچون او پادشاه مورد اطاعت است، گویا او در پوشش زرهی اش همچون پادشاه تُبع درمیان قوم حِمیر است؟

7-القَائِدُ الخَیلَ العِتَاقَ شَوَازِبَاً            خُزرَاً إلًی لَحظِ السِّنانِ الأخزَرِ

القَائِدُ: ال آن،ال موصوله است،خود «ال» ،خبر از مبتدای محذوف «هو» به تقدبر «هو الّذي یقود». البته می توان «ال» را صفت از الملک در بیت قبل دانست.

قَائِدُ:هدایت کننده ،کشنده،صله «ال» است.

الخَیلَ :اسم جمع ،گله اسب،مفعولٌ به القائدُ.

العِتَاقَ:جمع عَتیق،نجیب و خوب،صفت الخیل.

شَوَازِبَاً :جمع شازِب،لاغر و خشک،رنگ پریده،حال و صاحب آن الخَیل؛

خُزرَاً:جمع أخزَر: کسی که از گوشه چشم می نگرد،کسی که چپ چپ نگاه می کند،حال دوم و صاحب آن الخیل؛

لَحظِ:داخل چشم؛

السِّنانِ:سر نیزه ،پیکان نیزه؛

الأخزَرِ:تیز و برنده؛

اواسبان اصیل و لاغری را هدایت می کند که باگوشۀ چشم خود و از روی غرور و تکبر به نیزه های تیز نگاه می کنند.

8-شُعثَ النَّواصِي حَشرَةً آذَانُها         قُبَّ الأیاطِلِ دَامیاتِ الأنسُرِ

شُعثَ:جمع أشعَث ،شَعثَاء،صفت مشبهه،آشفته،ژولیده موی، حال و صاحب آن الخَیل؛

النَّواصِي:جمع نَاصِیة،موی جلوی سر،مضاف الیه لفظاً و فاعل و محلاً مرفوع برای شُعث، شُعثَ؛

النَّواصِي:اضافه لفظیه است،در اضافه لفظیه مضاف از مضاف الیه نه کسب تعریف می کند و نه کسب تخصیص بلکه افادۀ تخفیف می کند،لذا شُعث معرفه نیست بلکه نکره است؛

حَشرَةً: صفت مشبه،لطیف،نرم و باریک، حال و صاحب آن الخیل؛

آذَانُ:جمع أُذُن و أُذن،گوش،فاعل حَشرةً؛

قُبَّ:جمع أقبّ، صفت مشبه،اسب کمر باریک، حال و صاحب آن الخیل؛

الأیاطِلِ:جمع أیطل،خاصره،تهیگاه،فاعل و محلاً مرفوع برای قُبَّ چون لفظا مضاف الیه است؛

دَامیاتِ:جمع دامِیَة،خون آلود،زخم شده، حال و صاحب آن الخیل؛

الأنسُرِ:جمع نَسر،پاره گوشتی است در قسمت بالای داخل سم حیوانات، فاعل و محلاً مرفوع برای دَامیات.

(اسبانی را هدایت می کند)که موی پیشانیشان ژولیده و گوشهاشان تیز و لطیف و تهیگاهشان لاغر و کف پاهاشان خونین است.

9-تَنبُو سَنَابِکُهنَّ عَن عَفَرِ الثَّرَی        فَیطأَنَ فِي خَدِّ العَزِیزِ الأصعَرِ

تَنبُو عنه:از نَبَا – ینبُو – نَبوَاً  و  نُبُوَّاً،دور می شود،به آن نمی رسد،به آن نمی خورد؛

سَنَابِکُ:جمع سُنبُک، سم اسب؛

عَفَرِ:روی خاک؛

الثَّرَی:خاک؛

یطأَنَ: از وَطِئَ – یطَأُ – وَطعأً،قدم می گذارند،لگدکوب می کنند؛

الأصعَرِ: مردی که صورتش را از روی تکبر و غرور کج می کند؛

سم هایشان از خاک آلودگی به دوراست چون قدم برگونه انسان های بزرگ و متکبر می گذارند.

10-جَیشٌ تَقَدَّمَه اللُّیوثُ و فَوقَها                 کَالغِیلِ من قَصَبِ الوَشِیجِ الأسمَرِ

جَیشٌ: سپاه،اسم جمعی است که از لفظ خود مفرد ندارد،خبر از مبتدای محذوف به تقدیر «هم»؛

تَقَدَّمَ:پیشاپیش رفت،رهبری کرد،صفت جیش و محلاً مرفوع؛

اللُّیوثُ:جمع لَیث،شیر بیشه،فاعل،استعاره از شجاعان و قهرمانان؛

فَوقَها: ظرف مفعولٌ فیه،خبر مقدم و محلاً مرفوع؛

کَالغِیلِ:کاف در اینجا اسم است و به معنای مثل،مبتدا و محلاً مرفوع؛

الغِیلِ: نی زار،بیشه نیستان،درخت بسیار انبوه و درهم رفته،بیشه شیر،مضاف الیه کاف؛

قَصَبِ:نی؛

الوَشِیجِ:درخت نیزه؛

الأسمَرِ: گندمگون؛

من قَصَبِ الوَشِیجِ الأسمَرِ:متعلق به افعال عموم واجب الحذف، حال از الغِیل و محلاً منصوب.

لشکری هستند که شیران پیشاپیش آن ها حرکت می کنند و بالای سرشان همچون بیشه ای از نیزه های گندمگون و محکم است.

11-تَمتَدُّ ألسِنَةُ الصَّوَاعِقِ فَوقَه          عَن ظُلَّتَي مُزنٍ عَلَیه کَنَهوَرِ

تَمتَدُّ:گسترش می یابد؛

ألسِنَةُ: جمع لِسَان، زبانه آتش؛

الصَّوَاعِقِ:جمع صَاعِقَة،آذرخش؛

ألسِنَةُ الصَّوَاعِقِ:منظور شمشیرهای برّان است؛

ظُلَّتَين:دو سایبان،ظُلَّة،اوّل ابر که سایه افکند؛

مُزنٍ: ابر دارای آب و باران؛

کَنَهوَرِ: ابر متراکم و پشته ای ،صفت مزنٍ و مجرور.

بر بالای سراین لشکر زبانۀ صاعقه ها از ابرهای متراکم و باران زایی گسترش می یابد(شاعر شمشیرهای بران رابه زبانۀ صاعقه ها تشبیه کرده است.)

12- و یقُودُه اللَّیثُ الغَضَنفَرُ مُعلِماً        مِن کُلِّ شَثنِ اللِّبدَتَینِ غَضَنفَرِ

یقُودُ: راهنمایی می کند؛

اللیث:استعاره از ممدوح است؛

الغَضَنفَرُ: شیر بیشه،تنومند و ستبر؛

مُعلِماً: کسی که علامت جنگی را به خود می آویزد یا کسی که علامت و لباسی می پوشد که نشانه جنگ است، حال و صاحب آن اللیث؛

شَثنِ: خشن و زبر؛

اللِّبدَتَینِ: مثنای لِبدَة؛یال شیر،مو یا پشم به هم چسبیده و به هم فشرده شده،نمد؛؛

شَثنِ اللِّبدَتَینِ: صفت غَضَنفَرٍ به تقدیر « مِن کُلِّ غَضَنفَرٍ شَثنِ اللِّبدَتَینِ ».

این لشکر را پرچمداری شجاع همچون شیری برخاسته از میان همه شیران پر یال و مو هدایت و رهبری می کند.

13-فِي فِتیةٍ صَدَأُ الدُّرُوعِ عَبِیرُهُم        وَ خُلُوقُهم عَلَقُ النَّجِیحِ الأَحمَرِ

فِتیةٍ: جمع فَتَی،جوان،برتا، فی فِتیة،متعلق به فعل یقُودُ در بیت سابق؛

صَدَأُ: زنگار،مبتدا؛

الدُّرُوعِ: جمع دِرع،زره جنگی،مؤنث است و گاهی هم مذکر؛

عَبِیرُ: بوی خوش،جمله « صَدَأُ الدُّرُوعِ عَبِیرُهُم » صفت فتیةٍ و محلاً مجرور؛

خُلُوقُ: نوعی عطر که قسمت عمدۀ آن زعفران است؛

عَلَقُ: خون بسته و دلمه شده « خَلَقَ الإنسانَ مِن عَلَق » آفر ید انسان را از خون بسته و دلمه شده؛

النَّجِیحِ من الدم: خونی که رنگش به سیاهی می زند؛

عَلَقُ النَّجِیحِ: از باب اضافۀ شیئ به خود است.

درمیان جوانانی (این لشکر را هدایت می کند)که عبیرشان همان زنگ زره هایی است که برتن دارند و عطرشان،خون سرخ ریخته شده دشمنان است.

14-لا یأکُلُ السِّرحَانُ شِلوَ طَعِینِهم         مِمَّا عَلَیه مِنَ القَنَا المُتَکَسِّرِ

السِّرحَانُ: گرگ؛

شِلوَ: جسد؛

طَعِینِ: نیزه خورده، فعیل به معنای مفعول؛

القَنَا: جمع قَناة،نیزه؛

مِنَ القَنَا: من بیانیه،جار و مجرور،حال و محلاً منصوب از «مَا» در «مِمَّا».

گرگ از خوردن جسدهای زخمی آن ها به دلیل نیزه های شکسته شده ای که در بدنشان فرو رفته،امتناع می ورزد.

15-أَنِسُوا بِهجرَانِ الأنیسِ کأنَّهم          فِي عَبقَرِيّ البِیدِ جِنَّةُ عَبقَرِ

أَنِسُوا :از إنِسَ،یأنَسُ، انس گرفتند؛

هجرَانِ: دوری؛

الأنیسِ: همدم،همنشین؛

عَبقَرِيّ: منسوب به عبقر؛

البِیدِ: جمع بیداء ،بیابان و فلات؛

عَبقَرِ: محلی است که عرب گمان می کرد جایگاه پریان و جنیان است؛

فِي عَبقَرِيّ البِیدِ: حال از ضمیر « هم » در کأنَّهم.

آنان با دوری محبوبان خود انس گرفته اند و گویا آنان در بیابان های  عبقر،همچون جن های عبقر هستند.

16-قَد جَاوَرُوا أُجَمَ الضَّوَارِي حَولَهم           فإذا هُمُ زَأَرُوا بِها لَم تَزأَرِ

جَاوَرُوا: همسایه بودند،مجاور بودند؛

أُجَمَ: جمع أَجَمَة،بیشه شیر،درخت زار انبوه و درهم فرو رفته؛

الضَّوَارِي: جمع الضَّارِي،ددان،درندگان؛

حَولَهم: ظرف متعلق به افعال عموم واجب الحذف، حال از أُجَمَ و محلاً منصوب؛

فإذا هُمُ زَأَرُوا: ضمیر « هم » تأکید لفظی برای فاعل فعل محذوفی است که فعل پس از آن،آن را تفسیر می کند، به تقدیر «فإذا زَأَرُوا هُمُ زَأَرُوا بِها » ، ضمیر « واو » فاعل است؛

زَأَرُوا: غرش کردند،فعل و فاعل، این جمله محلی از اعراب ندارد،چون جمله مفسِّر است؛

لَم تَزأَرِ: غرش نخواهند کرد،مضارع مجزوم به لم لفظاً،جواب شرط که محلی از اعراب ندارد.

با بیشۀ شیران درندۀ پیرامون خود همسایه اند،پس هرگاه این جوانان درآنجا غرش کنند،هیچ شیر دیگری در آنجا غرش نخواهد کرد.(درندگان در لانه های خود از این قهرمانان می ترسند.)

17-وَ مَشَوا عَلَی قِطَعِ النُّفُوسِ کأنَما            تَمشِي سَنَابِکُ خَیلِهم فِي مَرمَر

قِطَعِ:جمع قِطهة،پاره،تکه؛

سَنَابِکُ: جمع سُنبُک، سم .

آنان بر سرهای تکه تکه شده چنان راه می روند که گویی سم اسبانشان بر روی سنگ مرمر راه می روند.

18-و تَظَلُّ تُسبَحُ فِي الدِّمَاءِ قِبابُهم            فَکأنَّهنَّ سَفَائِنٌ فِي أبحُرِ

تَظَلُّ: از افعال ناقصة،پیوسته کاری را ادامه می دهد؛

تُسبَحُ: شنا می کند،خبر و مخلاً منصوب؛

قِبابُ: چمع قُبة،گنبد،اسم تظَلُّ؛

سَفَائِنٌ: جمع سفینة ، کشتی؛

أبحُرِ: جمع بَحر، دریا؛

فِي أبحُرِ: متعلق به افعال عموم واجب الحذف، صفت سَفَائِنٌ.

پیوسته خیمه هایشان [به دلیل کثرت جنگ ها و کشتن دشمنان] درخون شناور است به طوری که گویی این خیمه ها همچون کشتی هایی هستند که در دریا شناورند.

19-فِحیاضُهم مِن کُلِّ مُهجَةِ خَالِعٍ            وَ خِیامُهم مِن کُلِّ لِبدَةِ قِسوَرِ

حیاضُ: جمع حَوض؛

مُهجَةِ:خون،خون دل،قلب؛

خَالِعٍ: کسی که از اطاعت خارج شده است،نافرمان؛

خِیامُ: جمع خَیمة،چادر؛

لِبدَةِ: یال شیر؛

قِسوَرِ: شیر.

حوض هایشان از خون دشمنان نافرمان و عصیانگر،آکنده و پر است و خیمه هایشان از یال شیران بافته شده است.

20-حَيٌّ مِنَ الأعرَابِ إلاّ أنَّهم             یَرِدُونَ ماءَ الأمنِ غَیرَ مکدَّر

حَيٌّ: قبیله،خبر از مبتدای محذوف« هم »؛

مِنَ الأعرَابِ: صفت حَيٌّ  و محلاً مرفوع؛

یَرِدُونَ: از وَرَدَ – یَرِددُ – وُرُودَاً، وارد آبشخور می شوند؛

غَیرَ: حال و صاحب آن ماءَ.

آنان قبیله ای از اعراب هستند با این تفاوت که آنان وارد آبشخور امنی می شوند که تیره و تار و گل آلود نیست.

21-طَرَدُوا الأوَابِدَ  فِي الفَدَافِدِ طَردَهم           لِلأَعوَجِیَّة فِي مَجَالِ العِثیرِ

طَرَدُوا: از طَرَدَ – یَطرُدُ – طَردَاً،دنبال کردند،دورکردند؛

الأوَابِدَ: جمع آبِدَة،ددان،حیوانات وحشی؛

فَدَافِدِ: جمع فَدفَد، بیابان،فلات؛

طَردَ: مصدر مفعول مطلق نوعی، دنبال کردن، دورکردن؛

طَردَهم: از نوع اضافه مصدر به فاعل خود،دنبال کردن اسب ها آن ها را؛

الأَعوَجِیَّة: اسب منسوب به اعوج و آن اسبی است اصیل و نژاده؛

العِثیرِ: گرد و غبار جنگ.

آنان قومی هستند که همواره آماده جنگند و حیوانات وحشی و درنده بیابان ها را شکار می کنند،همان طور که اسبان اصیل را درمیدان های جنگ شکار می کنند.

22-إنّا لتَجمَعُنا  وَ هذا الحَيَّ مِن             بِکرٍ أَذِمَّةُ  سَالِفِ لم تُخفَرِ

و: واو معیت؛

هذا: مفعولٌ معه؛

الحَيَّ: بدل یا عطف بیان؛

مِن بِکرٍ: حال از الحیّ؛

أَذِمَّةُ: جمع زِمام،عنان،افسار،فاعل تَجمَعُ؛

سَالِفِ: گذشته؛

لم تُخفَرِ: شکسته نشد،صفت أذِمَّةُ و محلاً مرفوع.

همانا ما و این قبیله بکر را،پیمان های گذشته ای که هرگز شکسته نمی شد،دور هم گرد آورد.

23-أحلافُنَا فَکأنَّنا من نِسبَةٍ            وَ لِدَاتُنَا فکأنَّنا مِن عُنصُرِ

أحلافُ: جمع حِلف،عهد و پیمان و دوستی،هم پیمان و هم سوگند،خبر مبتدای محذوف به تقدیر « هم »، درکتاب المجاني الحدیثة « أخلاقنا » آمده است که أحلاف درست تر به نظر می رسد؛

لِدَاتُ: جمع لِدَة،همزاد،هم سن و سال، اصل آن وِلد است،واو آن حذف شده و به جای آن (ة) درآخر کلمه امده است، فلانٌ لِدَتي:فلانی همزاد و هم سن و سال من است؛

عُنصُرِ: اصل،حسب،نژاد.

آنان  هم پیمان ما هستند و گویی که ما از یک نسبیم و ما همزاد و همسن و سالیم و گویی که از یک نژادیم.

24-لِيَ مِنهُمُ سَیفٌ إذا جَرَّدتُه          یومَاً ضَرَبتُ به رقابَ الأعصُر

مِنهُمُ: ضمیر« هم » به بنی هاشم بر می گردد؛

سَیفٌ: شمشیر،منظور ممدوح است که شاعر به وسیلۀ او از دشمنان انتقام می گیرد؛

جَرَّدتُ: بیرون کشیدم؛

رقابَ: جمع رَقَبَة،گردن؛

رقابَ الأعصُر: گردن روزگار،استعاره مکنیه،شاعر روزگار را به انسان تشبیه کرده،سپس مشبّهٌ به را حذف و یکی از لوازم آن یعنی گردن را برای مشبه اثبات کرده است،قرینۀ استعاره مکنیه،اثبات گردن برای روزگار است.

شمشیری از آنان به من رسیده است که اگر روزی آن را از نیام برکشم،گردن روزگار را با آن قطع می کنم.

25-صَعبٌ إذا نُوَبُ الزَّمَانِ استُصعِبَت              مُتَنَمِّرٌ للحَادِثِ المُتَنَمِّرِ

نُوَبُ: جمع نَوبَة،بلا،گرفتاری،نائب فاعل برای فعل محذوفی که فعل استُصعِبَت آن را تفسیر می کند؛

استُصعِبَت:سخت و دشوار شد؛

مُتَنَمِّرٌ: خشمگین،غضبناک،خبر برای مبتدای محذوف؛

الحَادِثِ المُتَنَمِّرِ: حادثه سخت و ناگوار.

ممدوح آن زمان که حوادث روزگار شدت یابد،در برابر آن محکم می ایستد و در برابر حادثه های مهلک و سهمگین همچون پلنگی خشمگین می شود.

26-فَإذا عَفَا لَم تَلقَ غَیرَ مُمَلَّکٍ            وَ  إذَا سَطَا لَم تَلقَ غیرَ مُظَفَّر

عَفَا: یعفُو – عَفوَاً  و عَفَاءً،عفو کرد،بخشید،مضاف الیه اذا و محلاً مجرور؛

لَم تَلقَ: نخواهی دید،جواب شرط که محلی از اعراب ندارد؛

غَیرَ: مفعولٌ به؛

مُمَلَّکٍ: حاکم،پادشاه؛

سَطَا: یسطُو – سَطوَاً و سَطوَةً،یورش برد،تاخت؛

مُظَفَّر: پیروز.

اگر[قرار است کسی]ببخشد،بخشنده ای جز پادشاه نخواهی یافت و اگر[قرار است کسی] یورش ببرد و بتازد فقط او را پیروز خواهی یافت.

27- وَ کَفَاه مِن حُبِّ السَّمَاحَةِ أنّها           مِنه بِمَوضَعِ مُقلَةٍ مِن مَحجَرِ

کَفَاه: فعل و ضمیر « ه » مفعولٌ به و فاعل آن  « أنَّ و اسم و خبر آن »؛

السَّمَاحَةِ: بخشندگی؛

مِنه: جار و مجرور متعلق به افعال عموم واجب الحذف حال ازضمیر « ها » ذر إنّها؛

مُقلَةٍ: چشم،سیاهی و سفیدی چشم، بِمَوضَعِ مُقلَةٍ، خبر أنّ و محلاً مرفوع؛

مَحجَرِ: گرداگرد چشم؛

مِن مَحجَرِ: صفت مُقلَةٍ.

از دوست داشتن بخشندگی همین اندازه ممدوح را بس که بخشش نزد وی به منزله مردمک چشم در حدقه چشم است.( بخشش نزد ممدح از منزلت والایی برخوردار است.)

28-فَغَمَامُهُ مِن رَحمَةٍ و عِرَاصُهُ           مِن جَنَّةٍ و یَمینُهُ مِن کَوثَرِ

غَمَامُ: اسم جنس، یکی از آن غَمَامُة،ابر؛

عِرَاصُ: جمع عَرصَة،حیاط خانه؛

یَمینُ: دست راست.

پس ابر باران زای ممدوح، نشانۀ (مایۀ) رحمت و حیاط خانه اش،مانند بهشت و دست راست او بخشی از کوثر است.